بهانههای واهی زندگی...
وقتی از جشن نوروزی خيابان لانزدل برمیگرديم٬ به مامان میگم: ”خب٬ اين هم تموم شد. حالا به اميد چی زنده باشم؟!“ بعد خودم جواب میدم: ”آها٬ چهارشنبه سوری!“
حالا اين که مثلا چه اتفاق خجستهای قراره توی اون روز بيفته٬ موضوعيه که به عمد راجع بهش فکر نمیکنم.
...بعد از مدتها٬ چهارشنبه سوری با ساز و آواز و رقص و شادی٬ بدون بمب و نارنجک! اما تک و تنها٬ ميون اون همه آدم...
خب٬ اين هم از چهارشنبه سوری... الآن برگشتيم. ديگه منتظر چی باشم؟دلم رو به چی خوش کنم؟
تا جايی که يادم مياد٬ هر سال٬ توی هر شرايطی٬ نزديک نوروز حس و حال خوبی داشتم. اما امسال اصلا راجع بهش فکر هم نمیکنم٬ يعنی راستش خيال میکنم خيلی ناجور باشه عيد٬ وقتی حال و هواش نيست٬ وقتی همه ميرن سر کار و همه چيز به حالت عاديه... حتی بوی عيد هم نمياد...
برای تولدم هم هيچ هيجانی ندارم. نه دوستی٬ نه آشنايی... آخه چه تولدی؟
اما خب... حالا میتونم منتظر سيزدهبدر باشم!
سلام :) منم ديدمتون ؟! اميدوارم که زياد شيطونيامو نديده باشين !تا آبروی وبلاگ من و ونکوور نره زياد :) خوب . مطالبتون جالبن ...بيخود نيست خورشيد خانم بهتون لينک داده .راستی منم حاضرم با مليحه دوست بشم :) يه موضوع ديگه . اگر ايرج پزشک زاد رو دوست دارين و کتاب آخرش رو که درباره حافظ هست نخوندين . من دارمش ميتونم بهتون امانت بدم تا شما هم لذتشو ببرين . يکی از دوستام چند هفته پيش از ايران برام فرستادش- خدا پدرشو بیامرزه :). راستی نظرتون با يه کاميونيتی وبلاگ نويسای ونکوور چیه ؟
سلام . فکر کنم اشتباه کردم . ممم شما Seatle هستین درسته ؟:) راستی دلتون برای همون دبیرستان(دانشگاه ایران) تنگ نشده :) ؟ خوبه باز دانشگاه شما شبیه دبیرستان بود . مال من ، بیشتر منو یاد کشتارگاه مینداخت !!!! علامه باز دانشگاه تر بود از خواجه نصیر (حداقل واحد علومش) همه کلاساش دیواراش کاشی شده بود ! و سلفش رو اولین بار که دیدم فکر کردم گوسفند میکشن اونجا !
اصلا میدونی ...من هیچ فکری نمیکنم !! گیج شدم ! (گیجیم به خاطر نوشتن یه مقاله در مورد Justice to the Vulnerable in یKantian Thinking یه دو ساعته ، نه دیگه 3 ساعت شد ! ذل زدم به این مانیتور و فقط یک پاراگراف نوشتم ! اونم که احتمالا پلگریزم حساب میشه !! ببخشید این وسطاش چند مطلب هم از وبلاگت خوندم که آروم بگیرم ( خوب مینیویسی) ولی فایده نداشت ..شاید مثل اون شبه که شب سکوت کویر گوش میدادی تا آروم شی ! هزار تا کار دارم ولی به همین یکیشم نمیرسم ! ببخشید این همه برات نوشتم (دیدی بعضی وقتا...ممم هیچی حالا بعدا میگم )روز خوبی داشته باشی.
بهانه های کوچک خوشبختی ...
خوش بحالت که ۴ شنبه سوری و نوروز و سیزده بدر دارید ..ما........................ هیچ..ما.سکوت.............
مگه برای ما که اينجا هستيم اوضاع چه طوره؟ ما هم با همين بهانه های واهی زنده ايم. فقط فرصت فکر کردن به احمقانه بودن دلايل دلخوشی مون نداريم... امشب سال تحويل می شه. برای آرامش و قدرتم دعا کن عزيزم... دوست دارم و دلم برات خيلی تنگ شده. بوس.
خوب می نويسی. ساده و صادق.
ولی این داوطلب با داوطلبهای دیگه فرق میکنه ! از دوستاش بپرسین !(ولی میترسم با اون چیزی که ملیحه اون شب دیده از من ! دیگه اون نخواد !!!!!!) اووو ! پس من ندیدمتون...ممم فکر کردم آشنایین ...خیلی جالبه ! چطوری منو پیدا کردین ؟ معما شد ! اگه موقعی بود که این وبلاگ کلی رو دور بود و ولش نکرده بودمو پاکش نکرده بودم و روزی 200 تا بیننده داشت یه چیزی ! حالا ؟! :) به هر حال خوشبختم . راستی شايد به زودی با چند تا از بچه ها يه برنامه جمع شدنی بزارم (اکثرا وبلاگين اين ۴ نفر بجز شوهر يکيشون :) )پس اگر دلتون ميخواد برام ايميلتونو بزارين تا اطلاعات بيشتر رو اونطوری براتون بفرستم :)
سلام و تبريك سال نو . بهت خوش بگذره . ديگه به تنهايي فكرنكن رهاش كن . بگذار شونه هاتو رها كنه بره . اون وقت ديگه تنها نيستي .
منکه نه لانزديل رفتم و نه امبل سايد! ولی هم ۷سينمو داشتم و هم از روز شمعم پريدمو امروزم زفتم پارک دم خونم ۱۳ مو در کردم! شايد پوچ باشه ولی بهم هويت ميده . . .